
پشتبانی غذایی خانواده ناجی از نیروهای گشت بالاخیابان
یک لحظه آرام نمینشیند. ماهیتابه را میگذارد روی گاز بزرگی که توی حیاط مسجد است و به یکی از پسرها میگوید روغن بریزد. بچه بسیجیهای هیئت گوشبهزنگ هستند تا هروقت کاری داشت بپرند وردستش؛ آنها میدانند که قرار است امشب هم بعداز گشتزنی طولانیمدت در خیابانها، دستپخت خوشمزه خانم ناجی را نوش جان کنند.
فاطمه ناجی که سالهاست در هر برنامهای برای مسجد صاحبالزمان (عج) آشپزی میکند، در این ایام علاوهبر آشپزی برای برنامههای دهه اول محرم، هر شب برای بسیجیهایی که در ایست بازرسی محله بالاخیابان فعال هستند، غذاهای متنوع و جوانپسند درست میکند تا خستگیشان گرفته شود.
غذاها باید جوانپسند باشد
برای تهیه گزارش بعداز نماز ظهر، در خانهاش که دو کوچه بالاتر از مسجد است، با او همراه میشویم. قابلمه بزرگی روی گاز کنار حیاط نقلی، زیر پلههایی که برگهای سبز درخت انگور از آن آویزان است، گذاشته و از قوری گلقرمز قدیمی، فنجانهای کمرباریک را پر از چای میکند.
با ذوق مادرانهای رو به دخترش میگوید: برای امشب سمبوسه درست کنیم؟ زهره نگاهی به نازنینرقیه ۹ ماهه میاندازد و با لبخند آرامی جواب میدهد: خیلی وقت میبرد، اما خوشمزه است و جوانها دوست دارند. تا سیبزمینیها پخته میشود، غذای رقیه را بدهم و شروع کنیم.
داستان از اولین شبهای جنگ دوازدهروزه شروع شد. وقتی بسیجیهای خیابان هاتف، با آمدن دستور برپایی ایستهای بازرسی در تمام کشور، اعلام آمادگی کردند و تا نیمهشب مشغول ردزدنی افراد مشکوک و بازرسی خودروهای عبوری شدند، ناجی به فکر افتاد که برای تهیه شام این جوانهای غیور دست به کار شود.
او که برادر و پسر و دامادش هم جزو بسیجیهای فعال محله هستند میگوید: اولین شبی که پدافندهای مشهد فعال شد و بسیجیها ایستهای بازرسی را برپا کردند، شوهر زهره هم همراهشان بود. ساعت یک نیمهشب بود که کارشان تمام شد و خستهوکوفته به مسجد برگشتند.
حسین مروی به فرمانده پایگاه گفت: شام چه کار میکنید؟ او که خستگی از چهرهاش میبارید جواب داد، هیچ، بچهها را گرسنه میفرستیم خانه. رقیه را دادند دست من و حسین آقا با زهره، سوار موتور شدند و رفتند دنبال غذا. آن موقع شب غذا پیدا نمیشد. آنقدر اطراف چرخیدند تا از هر مغازهای دو سه تا ساندویچ گرفتند و برای بیستجوانی که در مسجد بودند، آوردند. گفتم نوشابهاش با من. همهشان از خستگی روی جایگاه مسجد ولو شده بودند و ساندویچها را میخوردند.
به فرمانده پایگاه گفت: شام چه کار میکنید؟ او که خستگی از چهرهاش میبارید جواب داد، هیچ، بچهها را گرسنه میفرستیم خانه
جمعیت بیشتر و قابلمه بزرگتر شد
ناجی خودش مادر است و میداند تنها چیزی که به جوان خسته و گرسنه جان میدهد، غذای گرم است. فردای آن روز با زهره فکر کردند که برای شام زودتر دست به کار شوند.
فاطمهخانم میگوید: ندار نیستیم و دستمان به دهنمان میرسد، ولی شوهرم کارگر است و وضعمان آنطور نیست که بتوانیم هرشب برای این تعداد جوان، از بیرون غذا بگیریم. شب بعد زهره پیشنهاد کرد که چند تا تن ماهی بگیریم و سبزی پلوماهی درست کنیم. یک قابلمه کوچک گذاشتیم که تقریبا همان بیستنفر را جواب میداد. وقتی غذا را بردم، دیدم بچهها در کوچه نشستهاند خسته و گرسنه. از قیافهشان میفهمیدم که الان وقتش است غذایی بخورند، شربتی، نوشابهای، غذایی، خوراکی که جان بگیرند.
هر روز که گذشت، تعداد بسیجیها بیشتر شد و قابلمه غذا بزرگتر. در شرایطی که بعضی از مردم به فکر انبارکردن مواد غذایی بودند، او هرچه در یخچال و فریزر داشت، بیرون آورد تا بسیجیهایی که قرار بود برای امنیت ما گشتزنی کنند، گرسنه نمانند. ناجی میگوید: شبهای بعد جمعیت زیاد شد و گشتهای موتوری هم اضافه شدند.
ما هم هر شب قابلمهمان را بزرگتر کردیم و باز هم به غذاها تنوع دادیم. سالاد الویه، املت، ماکارونی، خوراک سوسیس؛ حتی یک شب که دیدیم دستمان خالی است عدسی درست کردیم.
زهره اسلامی که تربیتشده همین مادر است، میگوید: درستکردن عدسی خیلی جالب بود. تعداد زیاد شده بود و یک قابلمه بزرگ گذاشتیم. هر چه میجوشید خوب جا نمیافتاد. مامان رفت مسجد و صحبت کرد تا قابلمه را ببریم روی گاز بزرگ آنجا بگذاریم، دو نفری قابلمه داغ را گذاشتیم توی کالسکه رقیه و بردیم مسجد.
فکر کن پسر خودت است
ناجی معتقد است که خدا روزی را میرساند و آدم را وانمیگذارد و میگوید: در کار خیر اصلا نیاز نیست ما حسابکتاب کنیم. خدا میرساند. چند شب اول خودم هرچه در خانه داشتم از کابینت و یخچال درآوردم و غذا را درست کردم. برای شبهای بعد، همسایهها کمک کردند.
خیلیها میگویند «بیکاری! خانهوزندگی نداری که این کار را میکنی؟» ولی من میگویم فکر کن پسر خودت است
هرکس در حد توانش، یکی چند بسته ماکارونی داد و یکی دیگر یک جعبه گوجه. یکی از حاجخانمها که سالهاست من را میشناسد، وقتی دید به فکر جورکردن مواد غذایی هستم، گفت «خانم ناجی، غصه نخوری، شماره حساب بده؛ هرجا کم آوردی کمکت کنیم.»
اطمینانی که در چهرهاش است باعث شده خیلی راحت تا آخرین دانه سیبزمینی را بریزد توی قابلمه و روزی فردا را به خدا بسپارد. قابلمه به قلقل افتاده است. نوبت پوست کندن ۱۰ کیلو سیبزمینی است. باز میروند سراغ کالسکه تا سیبزمینیها را ببرند مسجد و با کمک بقیه پوستشان را بکنند.
ناجی، چادر مشکیاش را میاندازد روی سر و میگوید: اگر همبستگی نداشته باشیم، مملکت از هم میپاشد. خیلیها به من میگویند «بیکاری! خانهوزندگی نداری که این کار را میکنی؟» ولی من میگویم فکر کن این جوان پسر خودت است؛ دلت میآید تشنه و گرسنه باشد؟ کار اصلی را این جوانها انجام میدهند؛ ما فقط این کار از دستمان برمیآید.
با اینکه هر روز کارش همین است که از ظهر تا شب آشپزی کند، خستگی واژهای بیگانه با اوست.
پخت غذا را به کسی نمیسپارم
به مسجد که میرسیم، محمدحسین و مهدیار میدوند جلو تا قابلمه را بگیرند. در حیاط سفرهای پهن میکنند و مشغول میشوند. محمدحسین بافندگان، یکی از بسیجیهای مسجد، میگوید: دستپخت خانم ناجی خیلی خوشمزه است. از گشتزنی که برمیگردیم تهدیگ غذا را هم میخوریم!
هر کدام از بچهها مسئولیتی دارند، علی، برادر کوچکتر محمدحسین، نازنینرقیه را بغل میکند تا به گاز نزدیک نشود و خانمها بتوانند مشغول آشپزی شوند.
مهدیار پرورش که مشغول کوبیدن سیبزمینیهای پوستکنده است، میگوید: من همیشه کمک میکنم. هر وقت غذا خوشمزه بود میگویم دستپخت من است؛ هروقت بد شد، میگویم خانم ناجی درست کرده است!
همه میخندند و باز مشغول میشوند. نزدیک اذان مغرب است. ناجی سمبوسهها را در روغن داغ میگذارد و میگوید: پخت غذا را به کسی نمیسپارم. هیچوقت اجازه نمیدهم آدم ناشناس بیاید کمک کند. حیف جوانان ماست که اتفاقی برایشان بیفتد.
زهره و مادرش به سختی حاضر میشوند رو به دوربین ما بنشینند. ناجی چادرش را روی مقنعه چانهدار جفتوجور میکند و میگوید: آرزو دارم اگر شهید شدم، با چادرم شهید شوم.
* این گزارش شنبه ۲۱ تیرماه ۱۴۰۴ در شماره ۵۹۷ شهرآرامحله منطقه ثامن چاپ شده است.